مرگ و مخدرهای دیگر

یک روز دلگیر، تاریک و ساکت پاییز بود و من آرام‌آرام شیب کوچه را گز می‌کردم پایین. از همان دور دورها بی‌قوارگی ساختمان پلاک 17 را می‌شد دید، یک ساختمان خاکستری مُرده که به طرز خشنی بلندتر از خانه‌های اطراف بود. از کنار حمام قدیمی رد شدم که از همان قدیم‌ها مخروبه و ترسناک بود و برای ما منطقه ممنوعه. حالا همان قدری که نریخته بود را هم کوبیده بودند و کَنده بودند و جایش را داده بود به یک حفره بزرگ در دل زمین. یقه‌های پالتویم را بالا دادم و سعی کردم سرم را تا حد ممکن بین شال‌گردنم دفن کنم تا از سرمای سوزنده فرار کنم. سرم را بالا آوردم و نگاهی به ساختمان انداختم. هیکل چندطبقه‌اش را انداخته بود وسط محل و دو طرف ساختمان که از در ورودی وسطش کمی جلوتر بودند انگار مثل دو پنجه چنگ انداخته بودند به کف پیاده‌رو. نمای کنیتکس خاکستری تیره‌اش انقدر زمخت و سخت بود که حتی نگاه کردن به آن چشم را می‌خراشید. نگاهی به طبقه چهار انداختم، پنجره‌های بزرگی که تمام محل را زیر نظر گرفته بودند با پرده‌های ضخیم سفید پوشانده شده بودند، مثل چشم‌های سفید جنازه‌ای متورم زل زده بودند به من. هیچ‌وقت پاییز یا زمستان اینجا نبودم، همه‌چیز آبی و سرد به نظر می‌رسید. حتی کوه‌های پشت ساختمان‌ها هم پشت مه غلیظی پنهان‌شده بودند. هر وقت اینجا بودیم تابستان بود، ولی حتی زیر آفتاب پرنور و داغ تابستان هم اینجا مُرده به نظر می‌رسید. روزهایی که ساعت‌ها در کوچه‌های خلوت و بدون گذر بازی می‌کردیم را به خاطر آوردم. همان موقع هم اگر ما ساکت می‌شدیم همه‌چیز ساکت می‌شد. حتی پرنده‌ها هم از پرواز در آسمان اینجا خودداری می‌کردند. آن زمان همه سرگرم بازی بودیم و سرمان داغ بود، وگرنه همه باید می‌فهمیدیم اینجا یک‌چیزی مُرده ولی خرخره این محل را ول نمی‌کند تا وقتی ما و هر چیزی که اینجا زنده است را هم مثل خودش ساکن و راکد و مُرده کند.

چند دقیقه بعد مهتاب آمد، بدون نیما. دماغش یا از گریه یا از سرما قرمز بود، درهرصورت کاری از دست من برنمی‌آمد و من هم سؤال نکردم. گفت: ببخشید دیر شد. دودستی چسبیده بود به گوشی‌اش. پرسیدم: بریم؟ یک‌بار دیگر گوشی‌اش را چک کرد و بعد رفت زنگ طبقه چهار را زد، چند قدم عقب آمد و سرش را بالا کرد تا پنجره‌ها را ببیند. چندثانیه‌ای که گذشت دوباره رفت و چند بار پشت سر هم زنگ را زد. بعد از چند لحظه کله یک نفر از پنجره کوچک راه‌پله‌ها بیرون آمد و دوباره برگشت تو، چند لحظه بعد در باز شد. همین‌که چند قدم رفتم توی ساختمان بوی تیزی به مشامم خورد که مثل یک‌جور بخار سمی همه ریه‌ات را می‌سوزاند. مهتاب قبلاً گفته بود سر این بو کار به دعوا با همسایه‌ها و پلیس کشیده، ولی من درست گوش ندادم. دنبال مهتاب از راه‌پله‌ها رفتم بالا. در طبقه اول قفل بود و حفاظ آهنی هم بسته بود. طبقه اول همیشه همین‌جوری بود، حتی وقتی ما بچه بودیم هم در طبقه اول و همین حفاظ آهنی قفل بود، انگار یک‌چیز نحس و شیطانی را سال‌ها پیش در همین طبقه اول اسیر کرده بودند و اگر در طبقه اول باز می‌شد رها می‌شد و ویرانی به بار می‌آورد. در طبقه دوم هم قفل بود و حفاظ آهنی بسته. قدیم‌ها یک زن تنها اینجا می‌کرد که خاله‌ام بعضی وقت‌ها می‌آمد پایین و می‌نشستند باهم صحبت می‌کردند و فال قهوه می‌گرفتند. همین‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتیم مهتاب پرسید: خانم منقبتی یادته؟ بعد هم دیگر چیزی نگفت. حفاظ آهنی طبقه سوم هم بسته‌شده بود، یعنی شایان این‌ها هم از اینجا رفته بودند. ساعت‌های طولانی می‌رفتیم پایین و با کامپیوتر شایان نوبتی بازی می‌کردیم، شایان هم می‌نشست و از پیشرفته‌ترین تکنیک‌های دختربازی اوایل دهه هشتاد صحبت می‌کرد. اول با خودم گفتم حیف شد که حتی دیگر شایان این‌ها هم اینجا نمی‌نشینند، ولی بلافاصله به این نتیجه رسیدم که اگر مانده بودند، مثل بقیه چیزهایی که ماندند می‌پوسیدند و می‌مردند، این بلایی است که این خانه سر همه‌چیز می‌آورد. همین‌که پیچیدیم توی پاگرد طبقه چهارم، بوی بد آن‌قدر شدید شده بود که مثل موجی نامرئی هلت می‌داد عقب، شبیه به یک‌جور هشدار، انگار پژواکی از چیزهایی که زمانی در این خانه زنده بوده‌اند سعی داشت ما را از اینجا نجات دهد. مهتاب قبل از اینکه برسیم جلوی در یک‌بار دیگر در راه‌پله ایستاد و گوشی‌اش را که دودستی به آن چسبیده بود چک کرد. یک نگاه به من کرد و رفت بالا، لای در باز بود ولی چیز سنگینی پشت در بود، در راه هل داد و رفت تو، من هم پشت سرش رفتم.

توی خانه یکی از غم‌بارترین چیزهایی بود که دیده‌ام. خانه سر جایش بود، حتی همه وسایل سر جایش بودند. صندلی‌هایی که قدیم‌ترها رویشان بالا و پایین می‌پریدیم، مبل‌هایی که با پشتی‌هایش برای خودمان خانه می‌ساختیم، حتی تابلوهای گوبلن‌دوزی زشت و بی‌قواره هنوز روی دیوارها بودند،‌ اما همه‌چیز زیر انبوهی از زباله دفن شده بود. از همان پشت در اینجاوآنجا تل‌هایی از زباله درست‌شده بود و سر هرکدام یکی دو نفر نشسته بودند و زباله‌ها را بالا و پایین می‌کردند. اگر چیز به‌دردبخور و سالمی پیدا می‌کردند پرت می‌کردند وسط خانه و اگر چیزی هم پیدا نمی‌کردند، آشغال‌ها را با دست هل می‌دادند عقب و یک پلاستیک جدید آشغال پاره می‌کردند و می‌ریختند وسط و مشغول می‌شدند. جلیل پدر مهتاب هم مثل پادشاه این آشغال‌دانی نشسته بود روی یکی از صندلی‌ها و چیزهای سالمی که از بین آشغال‌ها پیدا می‌شد را بازرسی می‌کرد و می‌انداخت توی یک جعبه. جواب سلام مهتاب را با یک علیک محکم داد و از بین صدها پاکت سیگار بیستونی که جلویش ریخته بودند یکی که هنوز تمام نشده بود را پیدا کرد و یک نخ زد سر چوب سیگارش. مهتاب رفت و پرده‌های ضخیم را کشید کنار، نور کم‌جانی افتاد توی خانه. جلیل با من چشم در چشم شد و گفت: تو پسر الهامی؟ گفتم سلام. گفت سلام. چه خبر؟ گفتم شکر، سلامتی. یکی را صدا کرد و جعبه‌ای که جلویش بود را داد دستش که ببرد. مهتاب کمی چرخید و دید جایی برای نشستن بین آشغال‌ها نیست، گفت: چرا نشستی؟ جلیل یک کام محکم از سیگارش گرفت و دودش را با صدای هیس مانندی از بین چند دندان زردی که برایش باقی‌مانده بود کشید تو و گفت: چه‌کار کنم، واستم؟ یک نفر از توی آشپزخانه پرسید: چایی بریزم؟ مهتاب با تشر گفت: لازم نکرده. جلیل با ناراحتی گفت: چی‌کار به اون داری؟ مهتاب از کوره دررفت: چی‌کار به اون دارم؟ شانس آوردی زنگ نمی‌زنم بیان مثل سگ بندازشون بیرون. جلیل گفت: زنگ بزن بیان. داره کار می‌کنه، بره تو جوب بخوابه؟ مهتاب با پا کپه آشغالی که جلوی جلیل بود را هل داد و همه‌اش را پخش‌وپلا کرد، داد زد: این‌کاره؟ مثل سگ تو آشغالا می‌گردین کاره؟ جلیل هم صدایش را برد بالا و حرف‌هایی درباره این‌که از آژانس اخراج شده زد؛ قضیه مال 4 سال قبل بود. حرف‌هایش که تمام شد مهتاب گفت: بلند شو بپوش بریم دیر شد. جلیل یک نخ دیگر سیگار برداشت و چند بار کوبیدش روی پاکت سیگار و زد سر چوب سیگار و گفت: من نمی‌آم. مهتاب نگاهی به من کرد ولی خیلی سریع تشخیص داد که من حاضر نیستم دخالتی بکنم، خشمش را به‌سختی قورت داد و گفت: یعنی چی نمی‌آم؟ مگه دست توئه که نیای؟ داداشِت مُرده بدبخت، مردم منتظر تو هستن سر خاک. جلیل سیگارش را روشن کرد و به من گفت: امیر جون بگرد ببین آگه چیزی خواستی بردار. مهتاب دوباره تشر زد: بلند شو. جلیل باز صدایش را بالا برد. هرچیزی که این خانه ازش گرفته بود، صدایش هنوز سر جاش بود. فرسوده و شکسته شده بود، مصرف شیشه و زندگی در این خانه جلیل را بلعیده بودند،‌ همین‌جور که نشسته بود روی صندلی پادشاهی‌اش، می‌توانستی حس کنی که پاهایش فرورفته توی زمین خانه و چیزی نمانده به بخشی سخت و بی‌روح از همین خانه تبدیل شود ولی صدایش،‌ مثل همان چند سال پیش‌ها نفوذ عجیبی داشت. خودش هم این را خوب می‌دانست، صدایش را راحت می‌انداخت روی سرش و داد می‌زد، همه محل از جا می‌پریدند. با همان صدا داد زد: آقا نمی‌جوام بیام. زنده که بود چه گُلی به سر ما زد که من بخوام برم سر قبرش؟ مهتاب گفت: تموم شد بابا، می‌فهمی؟ مُرد. ولش کن. جلیل گفت:‌ ولش کردم. نمی‌آم. در یکی از اتاق‌ها باز شد و یک نفر از اتاق آمد بیرون، سلام کرد و رفت دستشویی. مهتاب خشکش زده بود، اصلاً مرگ عمو سعیدش و تشییع‌جنازه را فراموش کرده بود. خیلی آرام و منطقی پرسید: مگه نگفتم کسی نره تو اتاق مامان؟ جلیل با خونسردی گفت: کسی نیست که تو اتاق. یک زن از اتاق بیرون آمد و رفت توی آن‌یکی اتاق. مهتاب از جایش بلند شد و رفت توی اتاق، بعد از کمی دادوفریاد دو نفر دیگر را هم از اتاق انداخت بیرون. جلیل از من پرسید: اصغری رو یادته؟ اصغری یادم نبود، برای همین چیزی نگفتم. جلیل داد زد: اصغری! یک نفر کله‌اش را از یکی از اتاق‌ها آورد بیرون. جلیل گفت: پسر الهامه. اصغری گفت:‌ مخلصم و دوباره سرش را کشید توی اتاق. بلند شدم چرخی توی خانه بزنم، از بین زباله‌ها رد شدم و رفتم توی اتاق رو به کوچه. به‌جز کمد چوبی قدیمی مهتاب همه اتاق را خالی کرده بودند. شنیدم که جلیل گفت اصغری آگه چیز به‌دردبخوری داری بده بهش. پرده را کشیدم و رفتم پای پنجره، سختی می‌کرد و باز نمی‌شد. این خانه لعنتی انگار نمی‌خواست هیچ‌کس اینجا نفس بکشد، می‌خواست هرکس اینجا هست را خفه کند. اصغری گفت: بیا آقا امیر، بیا حالشو ببر. سالم سالمه. یک ریش‌تراش را گرفته بود سمت من و یکی دو بار خاموش و روشنش کرد. حتی نمی‌خواستم به ریش‌تراش دست بزنم چه برسد به اینکه صورتم را با آن اصلاح کنم. با خنده گفتم: نه بابا مگه من چقدر ریش دارم؟ اصغری هم خندید و مشغول به کار شد. به‌جز اصغری دو نفر دیگر هم بودند که نشسته بودند و جعبه‌هایی که از بیرون می‌آمد را بررسی می‌کردند و اگر چیز سالمی پیدا می‌کردند تمیزش می‌کردند تا ببرند بفروشند. جایی که چندنفری می‌نشستیم و نوبتی کسلوانیا بازی می‌کردیم، حالا چند مرده متحرک خودشان را زیر زباله دفن کرده بودند. این خانه چه بلایی بر سرمان آورده بود؟

مهتاب بالاخره از اتاق مادرش آمد بیرون، در را قفل کرد، گفت: نشستی که هنوز. جلیل جوابی نداد. مهتاب آمد بالای سرش و یکی‌یکی کت‌ و شلوار و پیراهن مشکی که از اتاق بیرون آورده بود را پرت کرد سمت جلیل: بپوش بریم. دیر شد. جلیل لباس‌ها را گرفت و گذشت آن‌طرف، گفت: بقیه که هستن، بسه دیگه. مهتاب نفس عمیقی کشید، لباس‌ها را برداشت و دوباره انداخت توی دامن جلیل. گفت: ببین یا همین‌الان می‌پوشی بلند می‌شی با ما می‌آیی، یا دو تومن این ماهت رو که نمی‌دم هیچی، دیگه کلاً یه قرون بهت نمی‌دم. جلیل نگاهی به من انداخت، می‌شد از پشت این پوسته شکسته‌ای که برایش باقی‌مانده، توی چشم‌هایش خواند که احساس حقارت کرده. شروع کرد به کندن پوست دستش. مهتاب قبلاً گفته بود که از وقتی دوباره شیشه را شروع کرده دائم پوست دست‌هایش را می‌کند چون فکر می‌کند کرم می‌زند. از کف دست تا ساعدش زخم و تکه‌پاره بود. مهتاب گفت: آره بکن پوست دستت رو. برین تو دستت. جلیل دماغش را بالا کشید و لباس‌های سیاه را برداشت و رفت سمت اتاق، خواست در را باز کند که قفل بود. مهتاب گفت: لازم نکرده، برو تو حموم بپوش. جلیل با خشم دستگیره در را چندبار تکان داد و داد زد: بیا بازش کن کار دارم. مهتاب کلید را با عصبانیت تعمداً انداخت جلوی پای جلیل تا خم شود برش دارد، جلیل چند لحظه با عصبانیت زل زد به مهتاب و بعد قفل در را باز کرد و در را هم محکم پشت سرش کوبید. مهتاب انگار مأموریتش را انجام داده باشد نفس عمیقی کشید و به من گفت: خوبی؟ سرم را تکان دادم. دوباره موبایلش را چک کرد. پرسیدم: نیما کجاست؟ گفت کارگاه بود،‌ نمی‌دونم. بازهم سرم را تکان دادم. باز یک نفر از توی آشپزخانه پرسید چایی بیارم؟ هیچ‌کدام جوابش را ندادیم. جلیل با کت‌وشلوار و پیراهن سیاهش از اتاق آمد بیرون، مهتاب گفت قفلش کن، جلیل با لحنی معترض گفت: خب بابا. بعد هم رفت توی دستشویی. مهتاب گفت: ادوکلن بزن. جلیل داد زد چی؟ مهتاب داد زد ادوکلن. مهتاب دوباره گوشی‌اش را چک کرد. گفتم: میاد نیما یا ماشین بگیریم بریم؟ مهتاب گفت نمی‌دونم. جلیل از دستشویی آمد بیرون، رفته بود جلوی آینه موهایش را آب و شانه کرده بود و داده بود عقب. مهتاب پرسید: بریم؟ ملت سر خاک منتظرن. جلیل گفت: صبر کن و دوباره رفت توی اتاق مادر مهتاب. گوشی مهتاب زنگ خورد، جواب داد و گفت اومدیم پایین. نیما بود. مهتاب داد زد: بیا دیگه. جلیل هم از توی اتاق داد زد: واستا. مهتاب به من گفت: ببین حالا. من هم باز سرم را تکان دادم. جلیل از اتاق آمد بیرون. مهتاب با چشم و ابرو به در اشاره کرد و جلیل هم برگشت و در را قفل کرد. یک پلاستیک دستش بود. آمد سمت من و پلاستیک را داد دستم. گفت بیا. یک پیراهن آبی و یک بافتنی نوی نو توی پلاستیک بود با یک ریش‌تراش توی جعبه. گفت: مال خودمه، استفاده نکردم. گفتم مرسی. قبل از اینکه راه بیفتیم جلیل یکی را صدا زد که بیاید در را قفل کند. توی راه‌پله‌ها جلیل زیر لب غر می‌زد. می‌گفت: این قرمساق کم زنده بود کونِ ما گذاشت، نعشش هم دست از سرمون برنمی‌داره. مهتاب گفت: می‌آیی که دهنِ مردم رو ببندی. جلیل صدایش را صاف کرد و داد زد: اَی کیرم تو کون مردم. صدایش توی همه ساختمان خالی و مُرده پیچید. بیرون که آمدیم فقط شروع کردم با تمام وجود نفس کشیدن. باید پلشتی خانه را از ریه‌هایم بیرون می‌ریختم. تازه چندثانیه‌ای که گذشت احساس کردم هوا وارد ریه‌ام شده. این خانه هرکس بیشتر از چند ساعت آن بالا بماند را خفه می‌کند و بعد کالبدش را تسخیر می‌کند. مثل همین جلیل که دیگر جلیل نبود. روحِ پلید این خانه بود که همه وجودش را گرفته بود و جلیل واقعی اگر زورش می‌رسید گاه‌وبیگاه خودش را نشان می‌داد. نیما چند بار چراغ داد، با جلیل و مهتاب راه افتادیم سمت ماشین، پشت سرم حس کردم صدای مهیبی به گوش می‌رسد. انگار کل هیکل خاکستری و پوسیده خانه داشت از زمین کنده می‌شد، ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم، ترسیدم بلند شده و دنبال ما راه افتاده باشد.

ماجرای عجیب حبیب جنگیر – بر اساس داستانی واقعی

قبل از اینکه اصل مطلب را تعریف کنم باید بگویم از این ماجراها تصویر واضحی ندارم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم آنقدر بچه بودم که اصلاً چیزی خاطرم نیست، و این تصاویر درهمی که گاهی به ذهنم می‌آید خاطرات جعلی و کارگردانی شده‌ای هستند که از قصه‌هایی که از دور و بری‌ها شنیده‌ام ساخته‌ام. اما بخش‌هایی از این ماجراها هست که برایم مثل روز روشن است؛ و فقط همین. نظم و ترتیب خاصی ندارند، اما درخشش‌های واضحی از تصاویرند که می‌توانم در آن‌ها غرق شوم، تجربه‌ی تریاک اندود  و افیونی بازنمایی چندتا از عجیب‌ترین خاطرات زندگی‌ام.

چیز زیادی از تاریخ‌ها یادم نیست. من برای به خاطر سپردن تاریخ طراحی نشدم. برای من گذشته قصه‌هایی معلق در هواست و متر کردنش بی‌فایده. ولی فکر می‌کنم یه جایی بین سال‌های هفتاد و شیش هفت و بعدتر اوایل دهه هشتاد، حالا کمی پایین و کمی بالا؛ فردی وارد خانواده ما می‌شود که بلافاصله یک جورهایی معتمد و سوگولی همه می‌شود. می‌توانم ببینم چی می‌شود کار به اینجا می‌کشد. ما کلاً خانوادگی عقده دوست داشته شدن داریم. خلاصه، این آدم دست می‌گذارد روی دومین نقطه ضعف بزرگ خانواده ما، نوعی خاص از بلندپروازی اقتصادی لت و پار که به شکل عجیبی با حماقت گره خورده است. این یک جورهایی انگل زندگی خیلی ها شده، جلسات طولانی که عمه و عمو و دایی و خاله و اره و اوره و شمسی کوره و حالا در کیس ما بعضی افراد غریبه جمع می‌شوند و طرح‌های تخمی اقتصادی برای شلیک خانواده به یک کلاس اقتصادی بالاتر می‌کشند. هنوز هم که به خانه می‌روم یا با خود این بحث روبرو می‌شوم، یا با مشتقات این بحث که باید یک زمینی، چیزی را فروخت و یک تالار عروسی زد و طبقه بالایش همه دخترها از جمله مادر من بنشینند و هم پول دربیاورند و هم ؟ حالا هرچی. مشکل اینجا بود که خانواده ما عادت عجیبی داشتند که برای نشان دادن علاقه خود به این افراد شروع کنند به پول در اختیار آن‌ها گذاشتن. نسل‌ها تکامل وارونه ارتباطی و احساسی این‌ها را به نقطه‌ای رسانده بود که عملاً برای عشق و احترام پول خرج می‌کردند. این آقای غریبه مهندس که سر از وسط خانواده ما در می‌آورد، که ما اسمش را می‌گذاریم مهندس شجاع، منم اصلاً یادم نیست چه شکلی و یا اصلاً چه جور آدمی بود. تقریباً مطمئن هستم که تصویری که از این آدم دارم را با تصویر کس دیگری که در کودکی دیده‌ام اشتباه می‌گیرم. بگذریم؛ آقای مهندس شجاع به عنوان بخشی از یک مجموعه اقدامات خلاف، و خلاف نه در سطح خُرده دله دزدی، خلاف‌های میلیاردی، سرقت مسلحانه؛ یعنی قشنگ تا دسته بریکینگ بد؛ پس از دوستی با پدربزرگ بنده، مقادیر شما بگو چند ده میلیون تومانی از ایشان کلاهبرادری می‌کنند و متواری می‌شوند. این‌ها زمان‌های تاریکی در خانواده من است، پیرمردی بیمار که دارایی به جز سرمایه پدری‌اش ندارد، ناگهان متوجه می‌شود که تمام دارایی را هم یا مهندس شجاع خودش بُرده، یا از جایی وام گرفته و جیم زده. بعد از وکیل و دادگاه و وزارت و اطلاعات و اینترپل؛ کم کم داشت معلوم می‌شد که خبری از مهندس شجاع و هیچ یک از اعضای خانواده او نیست. همین چند سال پیش از سر کنجکاوی شروع به تحقیق درباره آن ماجراها کردم و بعداً متوجه شدم که این‌ها یک باند متشکل از افراد سابقه دار و برخی عناصر، و واقعاً می‌خواهم روی عجیب بودن همه این ماجراها تاکید کنم، و برخی عناصر فراری و بسیار خشن سازمان مجاهدین خلق، یک سری کلاهبرداری و سرقت کرده‌اند و فردی با مشخصات آقای مهندس شجاع، و یا برادر آقای مهندس شجاع که آخرین سرنخ این ماجراها بوده هم به علت سرقت مسلحانه، اعدام شده است. اما برگردیم به همان زمان، با از بین رفتن سرمایه‌های خانواده عملاً تنها چیزی که می‌ماند یک باغ است که اهمیت بسیار فتیش‌گونه‌ای پیدا می‌کند. آخرین یادگار بزرگ خاندان، زمینی که خانواده ما احساس می‌کند در آن ریشه دارد زیر سایه مصادره شدن به نفع بانکی است که پدربزرگ گرامی در حین دریوزگی عزت و احترام، برای وام جوانکی که به او قول تاسیس یک سلسله مراکز صنعتی داده بود قرار گرفته بود.  در حالی که این فشار تقریباً خانواده را از هم پاشیده است، تصمیمی می‌گیرند که هر خانواده‌ عاقل و منطقی‌ای در این شرایط می‌گرفت، به سراغ یک جنگیر می‌روند تا مهندس شجاع را پیدا کند. اینجاست که شخصیت عنوان ما وارد می‌شود؛ که به احترام خفنی خاصی که داشت تنها شخصیت داستان  است که به هیچ وجه در توصیف اوضاع و احوال و شرایطش دست نبرده‌ام که هیچ، حتی با اسم خودش ماجرا را می‌نویسم. در دفاع از مادرم هم باید بگویم تا جایی که خاطرات کودکی من یاری می‌دهند، هنگامی که این مراسم جنگیر-بچه‌ی روزماری‌طور داشت اجرا می‌شد، تهران در حال درس خواندن بود و احتمالاً مانع می‌شد.

حبیب جنگیر، آخوند ریزه میزه‌ای بود. کلاً قواره عجیبی داشت، عجیب راه می‌رفت و مدام سرش را تکان می‌داد و تند و محکم صحبت می‌کرد. کیف سامسونتی همراه داشت که بساط جنگیری‌اش را در آن می‌ریخت. در کیف پول کوچکش انواع و اقسام کارت‌ها از انواع اقسام نهادهای واقعی و من‌درآوردی وجود داشت. برخی افسانه‌های محلی که در فامیل ما رایج بود بر این باورند که حبیب با رده‌ بالاهای مملکت ارتباط دارد، حتی به یکی گفته بود که یکی دوباری به بیت رفته است و مورد عنایت رهبری هم هست. مساله این است که بعدها برای من معلوم شد این آدم اصلاً آخوند نبود؛ آن زمان دیگر کمتر کسی سراغ جنگیر به آن مفهوم کلاسیک ایرانی‌اش می‌رفت، روزنامه‌ها پر شده بود از خبر جنگیرهایی که به مردم چیزی می‌خوراندند و به آن‌ها تعرض می‌کردند. بنابراین بیزنس حبیب جنگیر برای ادامه حیات به یک پوشش منطقی و اطمینان بخش نیاز داشت: لباس روحانیت. شب اولی که حبیب را دیدم را به صورت همان سکانس‌های نصفه و نیمه‌ای که گفتم به خاطر دارم. طبقه بالای خانه خودمان که تازه ساخته شده بود بودیم، در اتاقی که به سمت حیاط پنجره داشت. اصرار مادربزرگم و جبر سن و سال، آن‌ها را به همین یک اتاق در خانه محدود کرده بود و مثل همیشه، بقیه خانه در تاریکی محض بود. بعد از اینکه حبیب آمد و نشست خوشمزگی کرد، چایی و شیرینی را خورد و از پدربزرگم کسب اجازه کرد که شروع کند. این حبیب جنگیر واقعاً آدم افسونگری بود، خیلی خوب کارش را پرزنت می‌کردم. برای پدربزرگ من که از لباس و سبیلش مشخص است دلش یک جورایی پیش علیحضرت گیر است از این می‌گفت که چطور به دفتر فلانی رفته است و با او دعوا کرده و به میزش هم لگد زده است. این اصل اول شومن بودن است؛ دل مخاطب را که به دست بیاری هرچه به او بگویی باور می‌کند. حببیب درخواست کرد نور اتاق را کم کنند، و یک کاسه فلزی که از کیفش بیرون آورده بود را داد که برایش آب کنند. از قبل ذغال را در اسپند دود کن قدیمی مادربزرگم گذاشته بود روی گاز و داغ کرده بود. روی کاسه فلزی‌اش یکسری نقوشی بود. یک چیزی برداشت ریخت روی ذغال که بوی چوبِ تازه سوخته قاطی با یک چیز دیگر می‌داد. حاضرین در آن اتاق تاریک را یادم نیست ولی از من خواستند چشم‌هایم را ببندم و تمرکز کنم. حبیب شروع کرد به قرآن و دعا خواندن و بعد از مدتی یک دعا را برداشت گذاشت روی سر من و گفت نگه دار روی سرت. لابلایی چیزهایی که می‌خواند گاهی به منم چیزهایی را می‌گفت که تکرار کنم و شروع کرد این‌ها را با یک ریتم خاصی خواندن. خب واکنش حداقلی هر بچه‌ای در آن سن نسبت به این فاز، گرفتن آن است. این شد که من هم شروع کردم خودم را با ریتم‌های حبیب جنگیر تکان دادن. حالا اینطور نبود که گردنم را سیصد و شصت درجه بچرخانم، همین راست و چپ رفتن معمولی. کمی که گذشت حبیب شروع کرد صحبت کردن با من درباره اینکه چطور الان یکی از نوادگان یکی از جن‌های شیعه که قبلاً خلیفه‌ی یک قسمتی از اراضی جن‌های شیعه بوده است الان اینجاست و من که روح پاکی دارم را دستم را گرفته چسبیده است و لطف خواهد کرد مرا خواهد به  هرجا که بخواهم. کاش به خاطر داشتم که با چه الفاظی این‌ها را می‌گفت چون بین حرف‌هایش گاهی کلمات عجیبی بلغور می‌کرد که اصلاً نمی‌شد سر از آن‌ها درآورد.

گویا ماجرا آن فایده‌ای که حبیب می‌خواست را نداشت چون دست مرا گرفته بود و هی می‌‌گفت تمرکز کن و از طرفی پدربزرگم هم لبه تخت نشسته بود و اصرار می‌کرد که کمک کنم. از وحشت این آخوند هیپونتیزم‌گر و اضطراب ناشی از دیدن اضطراب پدربزرگم؛ ولی لذتی کاملاً خودآزارانه از این در مرکز توجه بودن، گفتم باشد آقا چشم. این آقایی که شما می‌گید هست. حبیب گفت خوب تمرکز کن امیررضا جان، بگو کجا هستی الان؟ گفتم جلوی یک زیرزمین. نمی‌دانم چرا گفتم جلوی زیرزمین. ولی یادم است که واضح داشتم برای خودم یک زیرزمین قدیمی تصور می‌کردم. شاید دلیلش این است برای من، همیشه زیرزمین و معماری خانه‌های ایرانی وحشتی غیرقابل وصف و کیفیتی کابوس‌وار داشته‌اند. می‌توانم حدس بزنم که وقتی گفتم زیرزمین حبیب چه حالی کرده است. مگر جنگیر چه می‌خواهد از خدا جز بچه‌ای که می‌گوید جلوی یک زیرزمین است. گفت خب پسرم، برو جلو. برو ببین چه خبر است. اینجا احتمالاً آن لحظه‌ای بود که من واقعاً حس کردم از خلق تصاویر کامل و حرکت کردن بین آن‌ها لذت می‌برم؛ چون واقعاً دل دادم به این قضیه. نه به خاطر پدربزرگم، نه به خاطر ترس و چه و چه و چه. بخاطر اینکه داشتم با کاری که می‌کردم حال می‌کردم. این همه آدم عاقل و بالغ نشسته‌اند دور یک بچه و به او اهمیتی خداگونه داده‌اند که می‌تواند در فضا و زمان حرکت کند، چرا نباید حال کند؟ گفتم بله اینجا زیرزمینش اینجوری است و اونجوری است و آجری است و دالانی دارد که انتهایش را نمی‌بینم و گفتم بله، اینجا یک حوض است که سبز است. یعنی نور سبزی از آن بیرون می‌آید. حبیب گفت اوه اوه، صبر کن. تخم مرغی خواست و برایش آوردند، آن را در کاسه آب خیس و کرد و داد دست من. گفت پسرجان دست این جن را بگیر و برو جلو. نترس. من هم گفتم رفتم جلو، بله. مهندس شجاع را می‌بینم. مهندس شجاع ته این حوض پر از نور سبز است. بله بله. و شروع کردم گریه کردن، که فکر می‌کنم اولین رفتار عادی من آن شب بود.  حبیب که سخت در فکر بود اما بالاخره در آغوش کشیده شدم و آرام شدم. حبیب تخم مرغ را از من گرفت و برداشت برد گذاشت روی شعله گاز تا ترک بزند. این فرآیند آنقدر طول کشید که تمام جذابیتش را برای من از دست داد، یا شاید آن نشئگی ناشی از این مراسم عجیب واقعاً خسته‌ام کرده بود. یادم است سرم را گذاشته بودم روی اوپن و نگاهشان می‌کردم. مادربزرگم گفت شام نون و ماست هست تو یخچال بردار. گفتم نه. و رفتم توی آن اتاق پشتی کذایی بخوابم تا شاید این احساس خفگی دست از سرم بردارد.


پارسال که برای سر زدن به خانواده برگشته بودم مشهد، از این آن و آن دائم می‌شنیدم که آقای محمدی‌پور زندگی‌اش سخت شده و ریخته‌اند همه بساطش را بهم ریخته‌اند و ماموران آمده‌اند وسائلش را ضبط کرده‌اند و اموالش را دارند مصادره می‌کنند. پیگیری کردم، دیدم آقای محمدی‌پور همان حبیب جنگیر خودمان است. لباس آخوندی را کنار گذاشته، زده بوده توی کار کت و شلوار و پیراهن یقه دیپلمات؛ کلاس‌های عرفان حلقه یا از این قبیل بازی‌ها راه انداخته بود و ریخته بودند گرفته بودند و کاسه کوزه‌اش را بهم ریخته بودند. از خاله مادرم شنیدم که وضعش هم تا قبل اینکه بگیرنش عالی بوده، هرکدام از بچه‌هایش ماشین و خانه داشتند و خیلی آ لا مد زندگی می‌کردند؛ شاید واقعاً ته آن حوض پر از نور سبز مهندس شجاع را پیدا کرده بود.


عنایت

گفت بابا ندارم و فلانم و بیسار. که یه جوری گفت انگار ما داریم و فلان و بیسار نیستیم. من دایره‌ی محدودی از دوست دارم که کارهایی مثل این را برای این دوستان انجام می‌دهم. دایره خیلی گسترده‌ای از آدم‌های اضافی دارم (یعنی همه داریم، منتها همه دایره‌بندی ندارند)، که برایشان هیچ کار نمی‌کنم. ولی برخی افراد این دایره خیلی گسترده آدم‌های اضافی، مثل این بنده‌ی خدا، آنقدر هم اضافی نیستند و مثل ایشان که تعمیرکار لوازم منزل است به درد می‌خورند. چون لوازم منزل خراب می‌شوند و ما پول؟ نمی‌رینیم. این‌هایی که گفتم هم همه حشو است و اصلاً ربطی به داستان اصلی ندارد، ولی باعث ریزش افرادی می‌شوند که متن طولانی نمی‌خوانند. گفتم چقدر می‌خوای؟ گفت ولله دویست تومن. چرا می‌گویی ولله؟ این ولله صدی نود بزرگترین شناسه‌ی یک گزارش کذب است که اصطلاحاً به آن کسشعر می‌گوییم. من هم حال نداشتم بگویم کُس نگو راست بگو، گفتم دویست ندارم الان. که دروغ گفتم. ببینید اینجور چیزها را نمی‌شود دروغ طبقه‌بندی کرد. مثلاً من دویست تومن داشتم، ولی مال خودم بود و نه مال ایشان. گفتم باید جور کنم. گفت تا کِی؟ گفتم تا هروقت دلم بخواد. که دروغ هم نگفتم، شما از یک نفر که پول قرض می‌گیری که نباید طلبکار باشی. و اضافه کردم که بهت خبر می‌دم. خیلی خوشحال شد و بلند شد رفت، و نباید خوشحال میشد به نظر من. جد بزرگ بنده همیشه می‌گفت تا پول را نشمردی رویش حساب نکن.

یک نگاه به دفتر تلفن گوشی‌ام کردم دیدم یک مشت عن ریخته‌ام این تو. از چند جهت؛ یک عده عن نمی‌شود ازشان پول قرض گرفت، یک عده عن دیگر اصلاً پول ندارند. و متوجه شدم که چقدر عجیب است که همه ما، انسان‌هایی که دور هم هستیم به عنوان یک گروه نزدیک، همه عن هستیم. یعنی خود من که اوبژه قرار بگیرم یا جزو دسته اول عن هستم یا جزو دسته دوم، بنابراین انسان خارج از عن نداریم. قضیه کاملاً منطقی است.

زنگ زدم به عن بزرگ گفتم آدم غیر عن دور و بر کی هست؟ گفت آقا عنایت. گفتم به جز آقا عنایت، منُ نفرست سراغ آقا عنایت. باز گفت آقا عنایت و قطع کرد. آقا عنایت طبقه پایین ما می‌نشست سمت راست. همینقدر می‌دانستم که آقا عنایت بیکار است و پول‌هایش را همه گذاشته بانک، سودش را می‌گیرد خرج می‌کند. از نظر تئوری عنایت جلوه بصری کلمه خسته بود، با پیژامه می‌رفت بانک نوبت می‌گرفت و پولش را نقد می‌گرفت، با همان پیژامه می‌رفت کبابی مهتاب دو سیخ کباب می‌گرفت جلوی در کبابی می‌خورد و باکس سیگارش را می‌خرید و برمی‌گشت خانه. داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد اگر ما هم روی به این نهضت پیژامه‌گرایی می‌آوردیم، چه انقلابی می‌شد و چه و چه و چه که سر از روبروی واحد عنایت (آقا حذف به یکی از قراین) درآوردم. عنایت تلفن نداشت. موبایل داشت، جواب نمی‌داد. اصلاً‌ موبایل را خریده بود که جواب ندهد. میاورد می‌داد همسایه‌ها زنگ موبایلش را برایش عوض کنند، بعد می‌نشست زنگ خوردن گوشی‌اش را تماشا می‌کرد. آمدم در بزنم دیدم در واحد باز شد، رفتم تو دیدم دود اسپند هرچه اکسیژن در خانه بوده را بلعیده. عنایت تریاکی نبود، خود تریاک بود. تریاکش را برایش می‌آوردند دم خانه. انقدر می‌کشید تا یا از گرسنگی به حال احتضار می‌افتاد یا از نشئگی. از لای دودها رفتم تو، گفت کیه؟ گفتم فلانی‌ام، طبقه بالا. گفت به به. بیا بیا. یک مشت اسپند ریخت روی گاز کوچکی که جلویش بود، به رسم مهمان‌داری.

خانه‌ی خیلی مرتبی داشت، یک گوشه نشسته بود روبرویش یک اجاق کوچک گذاشته بود روی سینی بزرگی که روبرویش بود، چهارزانو نشسته بود روی فرش. تشک و بالش بزرگش پشت سرش بود و معلوم بود دراز کشیده. ضبط کوچکی کنارش دستش بود و ده دوازده تا استکان. از گوشه گاز قوری کوچک را برداشت و برای خودش چای ریخت. به من هم اشاره کرد که بریز. گفتم نمی‌ریزم. با همان اشاره گفت چرا؟ با اشاره گفتم مرسی. احتمالاً هیچکدام متوجه نشده بودیم آن یکی دقیقاً چه می‌گوید ولی خوبی مکالمات چشم و ابرویی و دک و دهنی این است که حتی اگر نفهمید چه می‌گویید به نتیجه می‌رسد. گفت جونم؟ قیافه عنایت یک جورایی شبیه لنین بود. منتها سیاه. و لاغر. احتمالاً‌ جوان‌تر که بوده اهل لنین و این‌ها هم بوده. این‌هایی که الان پیژامه می‌پوشند تریاک می‌کشند اکثراً‌ لنین‌کار و لنین‌باز بوده‌اند؛ امام‌بازهایش که سُر و مُر و گُنده‌اند. گفتم آقا عنایت پول داری؟ گفت پول می‌خوای چیکار؟ خب به تو چه که می‌خواهم چیکار؟ ولی موضع موضع مستضعفی‌ست، باید جواب درست داد. گفتم برای خودم نیست. برای کسی است. گفت کی پَسَم می‌دی؟ گفتم هروقت پس بده بهم بعد هم خندیدم. عنایت نخندید و من حدس زدم که منظورش هر هر و کیر خر است بنابراین بلافاصله گفتم یه ماهه. گفت دارم. گفتم من که نگفتم چقدر. گفت دارم. گفتم دویست. یکم سرش را تکان داد، خم شد دست کرد زیر بالش گردش و از بین یک دسته پول چهارتا تراول کشید بیرون گذاشت جلوی من. دست کردم بردارم که پول‌ها را کشید عقب. سیخ کبابی که گذاشته بود روی اجاق و قوری را گذاشته بود را برداشت گرفت جلوی من، با ابرو اشاره کرد که میخ را بردار. گفت بکش. گفتم مرا نفرستید سمت عنایت. میخ و لول را برداشتم، میخ را کشیدم سر سیخ و کشیدم. بکش یکی از افعالی‌ست که من نسبت به آن هیچ مقاومتی ندارم، مجبور شدم بکشم. و کشیدم ها، انقدر که چایی خوردم و دراز شدم، بلند که شدم دیدم عنایت همانجور نشسته روی تشک. پول‌ها را برداشتم گذاشتم جیب پیراهنم و گفتم آقا عنایت ما مرخص شیم.

بعد عنایت مْرد. من چُغُکی که نشستم که بلند شوم بروم عنایت تلپی افتاد با سر روی زمین جلوی تشک. من همانطور که نیم‌خیز شده بودم، شده بودم. عنایت که تکان نمی‌خورد من هم تکان نمی‌خوردم. سیخ را برداشتم کشیدم به میخ، یا میخ را کشیدم به سیخ، یک مشت اسپند ریختم روی شعله گاز و بلند شدم. دستم را گرفتم به میله‌ها و خودم را از پله‌ها کشاندم بالا، در را باز کردم و ول کردم لشم را روی فرش. بیدار که شدم همه آمده بودند خانه، عن بزرگ جلوی در بود داشت با یکی حرف می‌زد. در را که بست گفتم یاد قضیه افتادم. گفتم کی بود؟ گفت عنایت. نبات می‌خواست. سلام رسوند.

رنوی زرد

یک ویژگی که رنو دارد این است که اگر درْ پیکر بسته باشد و یک نفر یک نخ سیگار بکشدٰ، تا هفته‌ها بوی خیلی منحصر به فردی که مشابه آن را فقط در پراید دیده‌ام در ماشین خواهد ماند و هردفعه هرکس در ماشین بنشیند طبیعتاً اولین سوالی که میپرسد این است که این بوی چیست؟ در صورتی که واقعاً به آن‌ها ربطی ندارد که این بوی چیست. این بوی ماشین من است، که لطف کردم، مرحمت کردم، جنابعالی را سوار کرده‌ام تا جایی برسانم، دستم هم درد نکند

بنابراین وقتی آمد نشست توی ماشین و پرسید این چه بویی است؟ من برگشتم گفتم بوی کیر است. در صورتی که تقصیر او نبود و تقصیر این بود که من از صبح به پنج نفر دیگر توضیح دادم که این چه بویی است، و تقصیر من نیست. سرش را که از لای یقه‌اش درآورد دیدم چشم‌هایش مثل بچه رُزمری قرمز است. گفتم چرا چشات از جنس مرغوبه؟ گفت چتم. گفتم خب الحمدِلله که روشن کردید قضیه  رو، چون من متصور شدم که برا شهادت امام موسی کاظم خیلی گریه کردی. گفت خب الان چیکار کنم؟ گفتم پیاده شو؛ برو؛ یه چی بخر بریز تو چشمت. گفت نفازولین؟ گفتم خیر. دیلدو. یک دیدوی بزرگ. یک دیلدوی بزرگ و بنفش. که بکنی تو چشمت. و همه این‌ها را گفتم که اضافه کنم معلومه نفازولین احمق. یک کلمه گفت حال ندارم و من هم که طبعاً به همان اندازه حال نداشتم گفتم خب. به جهنم. و واقعاً‌ به جهنم. سقف مسئولیت‌پذیری من همینقدر تئوریک است، که به یکی برینم یا مسأله‌ای را گوشزد کنم. الان که این گزاره‌ای که نوشتم را خواندم متوجه شدم که سقف مسئولیت‌پذیری من در واقع وجود خارجی ندارد.

تو راه که بودیم گفت کمرم شکست انقدر خم شدم آهنگ رو عوض کردم. گفتم خب آهنگ رو عوض نکن. و واقعاً منظورم این بود که دست از عوض کردن آهنگ‌ها بردار. گفت حوصلم سر میره. گفتم تو چتی و نمیفهمی، یه بند داری آهنگ عوض میکنی. دهن مارو هم گاییدی. تسلیم شد تکیه داد به صندلی. گفت نردبون کو؟ گفتم نردبون تو کانتینریه که بستم پشت ماشین. تقریباً چرخید کانتینر را ببیند که ادامه دادم نردبون رو بکنم تو کون خودم یا تو شیش هکتار صندوق عقب رنو؟ بعد به این فکر کردم که من یا مریضم که نمیتوانم جواب هیچ سوالی را با آره یا نه معمولی بدهم، یا اطرافیانم مرا در شرایطی قرار می‌دهند که اگر چندین جمله مسخره بازی نکنم فشار تحمل این بهره هوشی پایین دیوانه‌ام می‌کند. برای خودم هم واضح است که من مریضم اما ترجیح میدهم تصورم همچنان بر گزاره دوم باشد. گفت بدون نردبون چجوری بریم دزدی؟ گفتم من چمیدونم. همه کارا رو که من نباید بکنم.

هیچ حرفی نزدیم، ماشین را پارک کردیم رفتیم واستادیم پای دیوار. سرم را که بلند کردم دیدم دیوار از این بوته‌های خاردار آهنی دارد که به دلایل زیبایی‌شناختی/امنیتی روی لبه دیوار نصب شده است. گفت چقدر اینا کیریه. چرا یکی باید پول بده از اینا بزنن به دیوار خونه‌ش؟ گفتم برای اینکه ما نریم بالا از دیوار. گفت ها؟ گفتم نمیشه از دیوار رفت بالا. گفت میشه؟ من هم که واقعاً حوصله بحث نداشتم کشیدمش جلو گفتم قلاب بگیر. قلاب گرفت رفتم بالا هنوز دست ننداخته بودم جایی که کاپشنم گیر کرد به یکی از خارها. خودم را ول کردم پایین، کاپشن ماند بالا. خندید. گفتم کیر. که واقعا بهترین جواب ممکن بود. گفت چیکار کنیم بدون نردبون؟ گفتم هیچی. گفت چه گهی بخوریم؟ تلوزیونه رو می‌بردیم می‌فروختیم پوله ردیف بود. گفتم کاپشنم به گا رفت حالا. زُل زدم به رنو. دست کرد جیبش دنبال بنگ. گفت چیکار کنیم؟ چیکار کنیم سوال خیلی عجیبی است، همیشه همه کارها را می‌شود یه کاریش کرد. گفت کلید داری؟ چشمم به رنو بود، دست کردم جیبم کلید درآوردم گرفتم سمش. بوی بنگ پیچید تو هوا. گفتم یه کاریش می‌کنیم

برگشت کنارم گفتم ریختی؟ گفت ریختم. گفتم زنگ زدی بگی ریختم؟ گفت الان. کلید داری؟ نگاهم به رنو بود، دست کردم جیبم کلید دادم. گفت ناراحتی الان؟ گفتم نه بابا ناراحتی نداره. چارتا چرخه. بعداً می‌خریم. سرشو بلند نکرد. گفت ناراحت نباش واقعاً ماشین کیری‌ای بود. گفتم هست. ماشین کیری‌ای است. و واقعا ناراحت نیستم. یه نگاه به رنوی زردی انداختم که حالا چهار چرخ نداشت، روی آجر سوارش کرده بودیم. به نظر ناراحت می‌رسید.