یک
روز دلگیر، تاریک و ساکت پاییز بود و من آرامآرام شیب کوچه را گز میکردم پایین. از همان دور دورها بیقوارگی
ساختمان پلاک 17 را میشد دید، یک ساختمان خاکستری مُرده که به طرز خشنی بلندتر از
خانههای اطراف بود. از کنار حمام قدیمی رد شدم که از همان قدیمها مخروبه و
ترسناک بود و برای ما منطقه ممنوعه. حالا همان قدری که نریخته بود را هم کوبیده
بودند و کَنده بودند و جایش را داده بود به یک حفره بزرگ در دل زمین. یقههای
پالتویم را بالا دادم و سعی کردم سرم را تا حد ممکن بین شالگردنم دفن کنم تا از
سرمای سوزنده فرار کنم. سرم را بالا آوردم و نگاهی به ساختمان انداختم. هیکل چندطبقهاش
را انداخته بود وسط محل و دو طرف ساختمان که از در ورودی وسطش کمی جلوتر بودند
انگار مثل دو پنجه چنگ انداخته بودند به کف پیادهرو. نمای کنیتکس خاکستری تیرهاش
انقدر زمخت و سخت بود که حتی نگاه کردن به آن چشم را میخراشید. نگاهی به طبقه
چهار انداختم، پنجرههای بزرگی که تمام محل را زیر نظر گرفته بودند با پردههای
ضخیم سفید پوشانده شده بودند، مثل چشمهای سفید جنازهای متورم زل زده بودند به
من. هیچوقت پاییز یا زمستان اینجا نبودم، همهچیز آبی و سرد به نظر میرسید. حتی
کوههای پشت ساختمانها هم پشت مه غلیظی پنهانشده بودند. هر وقت اینجا بودیم
تابستان بود، ولی حتی زیر آفتاب پرنور و داغ تابستان هم اینجا مُرده به نظر میرسید.
روزهایی که ساعتها در کوچههای خلوت و بدون گذر بازی میکردیم را به خاطر آوردم.
همان موقع هم اگر ما ساکت میشدیم همهچیز ساکت میشد. حتی پرندهها هم از پرواز
در آسمان اینجا خودداری میکردند. آن زمان همه سرگرم بازی بودیم و سرمان داغ بود،
وگرنه همه باید میفهمیدیم اینجا یکچیزی مُرده ولی خرخره این محل را ول نمیکند
تا وقتی ما و هر چیزی که اینجا زنده است را هم مثل خودش ساکن و راکد و مُرده کند.
چند
دقیقه بعد مهتاب آمد، بدون نیما. دماغش یا از گریه یا از سرما قرمز بود، درهرصورت
کاری از دست من برنمیآمد و من هم سؤال نکردم. گفت: ببخشید دیر شد. دودستی چسبیده
بود به گوشیاش. پرسیدم: بریم؟ یکبار دیگر گوشیاش را چک کرد و بعد رفت زنگ طبقه
چهار را زد، چند قدم عقب آمد و سرش را بالا کرد تا پنجرهها را ببیند. چندثانیهای
که گذشت دوباره رفت و چند بار پشت سر هم زنگ را زد. بعد از چند لحظه کله یک نفر از
پنجره کوچک راهپلهها بیرون آمد و دوباره برگشت تو، چند لحظه بعد در باز شد. همینکه
چند قدم رفتم توی ساختمان بوی تیزی به مشامم خورد که مثل یکجور بخار سمی همه ریهات
را میسوزاند. مهتاب قبلاً گفته بود سر این بو کار به دعوا با همسایهها و پلیس
کشیده، ولی من درست گوش ندادم. دنبال مهتاب از راهپلهها رفتم بالا. در طبقه اول
قفل بود و حفاظ آهنی هم بسته بود. طبقه اول همیشه همینجوری بود، حتی وقتی ما بچه
بودیم هم در طبقه اول و همین حفاظ آهنی قفل بود، انگار یکچیز نحس و شیطانی را سالها
پیش در همین طبقه اول اسیر کرده بودند و اگر در طبقه اول باز میشد رها میشد و
ویرانی به بار میآورد. در طبقه دوم هم قفل بود و حفاظ آهنی بسته. قدیمها یک زن
تنها اینجا میکرد که خالهام بعضی وقتها میآمد پایین و مینشستند باهم صحبت میکردند
و فال قهوه میگرفتند. همینطور که از پلهها بالا میرفتیم مهتاب پرسید: خانم
منقبتی یادته؟ بعد هم دیگر چیزی نگفت. حفاظ آهنی طبقه سوم هم بستهشده
بود، یعنی شایان اینها هم از اینجا رفته بودند. ساعتهای طولانی میرفتیم پایین و
با کامپیوتر شایان نوبتی بازی میکردیم، شایان هم مینشست و از پیشرفتهترین تکنیکهای
دختربازی اوایل دهه هشتاد صحبت میکرد. اول با خودم گفتم حیف شد که حتی دیگر شایان
اینها هم اینجا نمینشینند، ولی بلافاصله به این نتیجه رسیدم که اگر مانده بودند،
مثل بقیه چیزهایی که ماندند میپوسیدند و میمردند، این بلایی است که این خانه سر همهچیز
میآورد. همینکه پیچیدیم توی پاگرد طبقه چهارم، بوی بد آنقدر شدید شده بود که
مثل موجی نامرئی هلت میداد عقب، شبیه به یکجور هشدار، انگار پژواکی از چیزهایی
که زمانی در این خانه زنده بودهاند سعی داشت ما را از اینجا نجات دهد. مهتاب قبل
از اینکه برسیم جلوی در یکبار دیگر در راهپله ایستاد و گوشیاش را که دودستی به
آن چسبیده بود چک کرد. یک نگاه به من کرد و رفت بالا، لای در باز بود ولی چیز
سنگینی پشت در بود، در راه هل داد و رفت تو، من هم پشت سرش رفتم.
توی
خانه یکی از غمبارترین چیزهایی بود که دیدهام. خانه سر جایش بود، حتی همه وسایل
سر جایش بودند. صندلیهایی که قدیمترها رویشان بالا و پایین میپریدیم، مبلهایی
که با پشتیهایش برای خودمان خانه میساختیم، حتی تابلوهای گوبلندوزی زشت و بیقواره
هنوز روی دیوارها بودند، اما همهچیز زیر انبوهی از زباله دفن شده بود. از همان
پشت در اینجاوآنجا تلهایی از زباله درستشده بود و سر هرکدام یکی دو نفر نشسته
بودند و زبالهها را بالا و پایین میکردند. اگر چیز بهدردبخور و سالمی پیدا میکردند
پرت میکردند وسط خانه و اگر چیزی هم پیدا نمیکردند، آشغالها را با دست هل میدادند
عقب و یک پلاستیک جدید آشغال پاره میکردند و میریختند وسط و مشغول میشدند. جلیل
پدر مهتاب هم مثل پادشاه این آشغالدانی نشسته بود روی یکی از صندلیها و چیزهای
سالمی که از بین آشغالها پیدا میشد را بازرسی میکرد و میانداخت توی یک جعبه.
جواب سلام مهتاب را با یک علیک محکم داد و از بین صدها پاکت سیگار بیستونی که
جلویش ریخته بودند یکی که هنوز تمام نشده بود را پیدا کرد و یک نخ زد سر چوب
سیگارش. مهتاب رفت و پردههای ضخیم را کشید کنار، نور کمجانی افتاد توی خانه.
جلیل با من چشم در چشم شد و گفت: تو پسر الهامی؟ گفتم سلام. گفت سلام. چه خبر؟
گفتم شکر، سلامتی. یکی را صدا کرد و جعبهای که جلویش بود را داد دستش که ببرد.
مهتاب کمی چرخید و دید جایی برای نشستن بین آشغالها نیست، گفت: چرا نشستی؟ جلیل
یک کام محکم از سیگارش گرفت و دودش را با صدای هیس مانندی از بین چند دندان زردی
که برایش باقیمانده بود کشید تو و گفت: چهکار کنم، واستم؟ یک نفر از توی
آشپزخانه پرسید: چایی بریزم؟ مهتاب با تشر گفت: لازم نکرده. جلیل با ناراحتی گفت: چیکار
به اون داری؟ مهتاب از کوره دررفت: چیکار به اون دارم؟ شانس آوردی زنگ نمیزنم
بیان مثل سگ بندازشون بیرون. جلیل گفت: زنگ بزن بیان. داره کار میکنه، بره تو جوب
بخوابه؟ مهتاب با پا کپه آشغالی که جلوی جلیل بود را هل داد و همهاش را پخشوپلا
کرد، داد زد: اینکاره؟ مثل سگ تو آشغالا میگردین کاره؟ جلیل هم صدایش را برد
بالا و حرفهایی درباره اینکه از آژانس اخراج شده زد؛ قضیه مال 4 سال قبل بود.
حرفهایش که تمام شد مهتاب گفت: بلند شو بپوش بریم دیر شد. جلیل یک نخ دیگر سیگار
برداشت و چند بار کوبیدش روی پاکت سیگار و زد سر چوب سیگار و گفت: من نمیآم.
مهتاب نگاهی به من کرد ولی خیلی سریع تشخیص داد که من حاضر نیستم دخالتی بکنم،
خشمش را بهسختی قورت داد و گفت: یعنی چی نمیآم؟ مگه دست توئه که نیای؟ داداشِت
مُرده بدبخت، مردم منتظر تو هستن سر خاک. جلیل سیگارش را روشن کرد و به من گفت:
امیر جون بگرد ببین آگه چیزی خواستی بردار. مهتاب دوباره تشر زد: بلند شو. جلیل
باز صدایش را بالا برد. هرچیزی که این خانه ازش گرفته بود، صدایش هنوز سر جاش بود.
فرسوده و شکسته شده بود، مصرف شیشه و زندگی در این خانه جلیل را بلعیده بودند، همینجور
که نشسته بود روی صندلی پادشاهیاش، میتوانستی حس کنی که پاهایش فرورفته توی زمین
خانه و چیزی نمانده به بخشی سخت و بیروح از همین خانه تبدیل شود ولی صدایش، مثل
همان چند سال پیشها نفوذ عجیبی داشت. خودش هم این را خوب میدانست، صدایش را راحت
میانداخت روی سرش و داد میزد، همه محل از جا میپریدند. با همان صدا داد زد: آقا
نمیجوام بیام. زنده که بود چه گُلی به سر ما زد که من بخوام برم سر قبرش؟ مهتاب
گفت: تموم شد بابا، میفهمی؟ مُرد. ولش کن. جلیل گفت: ولش کردم. نمیآم. در یکی
از اتاقها باز شد و یک نفر از اتاق آمد بیرون، سلام کرد و رفت دستشویی. مهتاب
خشکش زده بود، اصلاً مرگ عمو سعیدش و تشییعجنازه را فراموش کرده بود. خیلی آرام و
منطقی پرسید: مگه نگفتم کسی نره تو اتاق مامان؟ جلیل با خونسردی گفت: کسی نیست که
تو اتاق. یک زن از اتاق بیرون آمد و رفت توی آنیکی اتاق. مهتاب از جایش بلند شد و
رفت توی اتاق، بعد از کمی دادوفریاد دو نفر دیگر را هم از اتاق انداخت بیرون. جلیل
از من پرسید: اصغری رو یادته؟ اصغری یادم نبود، برای همین چیزی نگفتم. جلیل داد
زد: اصغری! یک نفر کلهاش را از یکی از اتاقها آورد بیرون. جلیل گفت: پسر الهامه.
اصغری گفت: مخلصم و دوباره سرش را کشید توی اتاق. بلند شدم چرخی توی خانه بزنم،
از بین زبالهها رد شدم و رفتم توی اتاق رو به کوچه. بهجز کمد چوبی قدیمی مهتاب
همه اتاق را خالی کرده بودند. شنیدم که جلیل گفت اصغری آگه چیز بهدردبخوری داری
بده بهش. پرده را کشیدم و رفتم پای پنجره، سختی میکرد و باز نمیشد. این خانه
لعنتی انگار نمیخواست هیچکس اینجا نفس بکشد، میخواست هرکس اینجا هست را خفه
کند. اصغری گفت: بیا آقا امیر، بیا حالشو ببر. سالم سالمه. یک ریشتراش را گرفته
بود سمت من و یکی دو بار خاموش و روشنش کرد. حتی نمیخواستم به ریشتراش دست بزنم
چه برسد به اینکه صورتم را با آن اصلاح کنم. با خنده گفتم: نه بابا مگه من چقدر
ریش دارم؟ اصغری هم خندید و مشغول به کار شد. بهجز اصغری دو نفر دیگر هم بودند که
نشسته بودند و جعبههایی که از بیرون میآمد را بررسی میکردند و اگر چیز سالمی
پیدا میکردند تمیزش میکردند تا ببرند بفروشند. جایی که چندنفری مینشستیم و نوبتی
کسلوانیا بازی میکردیم، حالا چند مرده متحرک خودشان را زیر زباله دفن کرده بودند.
این خانه چه بلایی بر سرمان آورده بود؟
مهتاب
بالاخره از اتاق مادرش آمد بیرون، در را قفل کرد، گفت: نشستی که هنوز. جلیل جوابی
نداد. مهتاب آمد بالای سرش و یکییکی کت و شلوار و پیراهن مشکی که از اتاق بیرون
آورده بود را پرت کرد سمت جلیل: بپوش بریم. دیر شد. جلیل لباسها را گرفت و گذشت آنطرف،
گفت: بقیه که هستن، بسه دیگه. مهتاب نفس عمیقی کشید، لباسها را برداشت و دوباره
انداخت توی دامن جلیل. گفت: ببین یا همینالان میپوشی بلند میشی با ما میآیی،
یا دو تومن این ماهت رو که نمیدم هیچی، دیگه کلاً یه قرون بهت نمیدم. جلیل نگاهی
به من انداخت، میشد از پشت این پوسته شکستهای که برایش باقیمانده، توی چشمهایش
خواند که احساس حقارت کرده. شروع کرد به کندن پوست دستش. مهتاب قبلاً گفته بود که
از وقتی دوباره شیشه را شروع کرده دائم پوست دستهایش را میکند چون فکر میکند
کرم میزند. از کف دست تا ساعدش زخم و تکهپاره بود. مهتاب گفت: آره بکن پوست دستت
رو. برین تو دستت. جلیل دماغش را بالا کشید و لباسهای سیاه را برداشت و رفت سمت
اتاق، خواست در را باز کند که قفل بود. مهتاب گفت: لازم نکرده، برو تو حموم بپوش.
جلیل با خشم دستگیره در را چندبار تکان داد و داد زد: بیا بازش کن کار دارم. مهتاب
کلید را با عصبانیت تعمداً انداخت جلوی پای جلیل تا خم شود برش دارد، جلیل چند
لحظه با عصبانیت زل زد به مهتاب و بعد قفل در را باز کرد و در را هم محکم پشت سرش
کوبید. مهتاب انگار مأموریتش را انجام داده باشد نفس عمیقی کشید و به من گفت:
خوبی؟ سرم را تکان دادم. دوباره موبایلش را چک کرد. پرسیدم: نیما کجاست؟ گفت
کارگاه بود، نمیدونم. بازهم سرم را تکان دادم. باز یک نفر از توی آشپزخانه پرسید
چایی بیارم؟ هیچکدام جوابش را ندادیم. جلیل با کتوشلوار و پیراهن سیاهش از اتاق
آمد بیرون، مهتاب گفت قفلش کن، جلیل با لحنی معترض گفت: خب بابا. بعد هم رفت توی
دستشویی. مهتاب گفت: ادوکلن بزن. جلیل داد زد چی؟ مهتاب داد زد ادوکلن. مهتاب
دوباره گوشیاش را چک کرد. گفتم: میاد نیما یا ماشین بگیریم بریم؟ مهتاب گفت نمیدونم.
جلیل از دستشویی آمد بیرون، رفته بود جلوی آینه موهایش را آب و شانه کرده بود و
داده بود عقب. مهتاب پرسید: بریم؟ ملت سر خاک منتظرن. جلیل گفت: صبر کن و دوباره
رفت توی اتاق مادر مهتاب. گوشی مهتاب زنگ خورد، جواب داد و گفت اومدیم پایین. نیما
بود. مهتاب داد زد: بیا دیگه. جلیل هم از توی اتاق داد زد: واستا. مهتاب به من
گفت: ببین حالا. من هم باز سرم را تکان دادم. جلیل از اتاق آمد بیرون. مهتاب با
چشم و ابرو به در اشاره کرد و جلیل هم برگشت و در را قفل کرد. یک پلاستیک دستش
بود. آمد سمت من و پلاستیک را داد دستم. گفت بیا. یک پیراهن آبی و یک بافتنی نوی
نو توی پلاستیک بود با یک ریشتراش توی جعبه. گفت: مال خودمه، استفاده نکردم. گفتم
مرسی. قبل از اینکه راه بیفتیم جلیل یکی را صدا زد که بیاید در را قفل کند. توی
راهپلهها جلیل زیر لب غر میزد. میگفت: این قرمساق کم زنده بود کونِ ما گذاشت،
نعشش هم دست از سرمون برنمیداره. مهتاب گفت: میآیی که دهنِ مردم رو ببندی. جلیل
صدایش را صاف کرد و داد زد: اَی کیرم تو کون مردم. صدایش توی همه ساختمان خالی و
مُرده پیچید. بیرون که آمدیم فقط شروع کردم با تمام وجود نفس کشیدن. باید پلشتی
خانه را از ریههایم بیرون میریختم. تازه چندثانیهای که گذشت احساس کردم هوا
وارد ریهام شده. این خانه هرکس بیشتر از چند ساعت آن بالا بماند را خفه میکند و
بعد کالبدش را تسخیر میکند. مثل همین جلیل که دیگر جلیل نبود. روحِ پلید این خانه
بود که همه وجودش را گرفته بود و جلیل واقعی اگر زورش میرسید گاهوبیگاه خودش را
نشان میداد. نیما چند بار چراغ داد، با جلیل و مهتاب راه افتادیم سمت ماشین، پشت
سرم حس کردم صدای مهیبی به گوش میرسد. انگار کل هیکل خاکستری و پوسیده خانه داشت
از زمین کنده میشد، ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم، ترسیدم بلند شده و دنبال ما راه
افتاده باشد.